نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

من همانم که مرده بود فقط
اندکی سالخورده‌تر شده‌ام

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ تیر ۹۸، ۱۵:۰۹ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)
  • ۵ اسفند ۹۷، ۲۲:۲۴ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)))
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

قسمتی از شعر جدیدم:


لطفی ندارد این جهانِ بی خرد بانو

من دوست دارم با تو باشم تا ابد بانو

تو همدمم باشی در این دنیای بد بانو

این نامه ها روزی به دستت می رسد بانو


روزی که دیگر شعرهایم را نمیخوانی!!

(ج.ح)


پ.ن۱: اگر شعر نبود.... خب میمردم... چه کاریه!!!

پ.ن۲: باز هم میخوانی...

پ.ن۳: تقدیم به آنکس که خودش می داند.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۲
جهان‌پریش

اینکه می گویی آخر داستان چه خواهد شد سوال تازه ای نیست. سوالی ست که هرشب در ذهن لهجه دار من می رقصد. وقتی به زندگی میخندم و مرگ را در آغوش می گیرم. (که چه؟) سوالی که نه تنها در من و تو در ذهن تمام ذره ها گیج می خورد.  در ذهن آن که بیشتر از من دوستش داری... در ذهن آن گرسنه..آن کودک کار... آن سرمایه دار.. آن سیاست مدار... آن پفیوز... آن.. آن.. آن.. آن زمان که تو در خیالت مرا در آغوش خود تصور میکنی میتواند سفر زمان باشد اگر تو بخواهی.. می تواند دلیل سرفه هایت دود سیگارهای دیرانزالم باشد. میتواند دلیل خنده هایت شیطنت هایم باشد آنجا که تو را ناغافل می بوسم. میتوانم دلیل بغض های بی دلیلت! باشم؛ آنجا که ناشیانه بغض میکنم و تمام تو را فرو میخورم. می توانم می توانی می تواند... می توانیم می توانید نمی توانند. نمی توانند تو را از من بگیرند این واژه های عوضی! این جمله واره های ناقص! این دوری های ناچار! این زمان لعنتی... زمان زمان زمان... ترسناک تر از خودش نمی شناسد. واژه ها زیر میگیرد... احساس را له میکند و همه چیز را از بین میبرد... این زمان وحشی! زمان بی وجدان! زمانِ زمان نشناس گــُه می خورد تو را از من بگیرد. گــُه می خورد پاپیچ من شود...بگذار تمام فعل هامان مضارع باشد. بیا زمان را به گور بسپاریم... ما می توانیم... می توانیم... می توانیم...  می... می... می...


پ.ن: خفه شو عشق من؛ بگیر و نخواب!!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۴
جهان‌پریش

اولین شعری که برایت گفتم و تو را به گریه انداخت:

(با آخری چه میکنی؟)

قسم به غربت این میهمان ناخوانده

قسم به آن همه حرفی که در گلو مانده 

قسم به اول قصه: نگاه ِ مرد به زن

به در ادامه ی یک هیچ، اتفاق شدن!

به روشنایی چشم تو در دل شب هام

به کورسوی امیدم به آخرین رؤیام

به گوش دادنِ فریادهای خاموشت

دویدن از همه ی دردها به آغوشت

به اشک های تو که جاری از سکوتِ من است

به چشم هام که درحالِ از تو سوختن است

به بغض واشده ی من در آخرین کلمه

به عشق... عشق، که ارزان شده برای همه

به آخرین اتوبوسی که در خیابان است

به چشمهات که در اختیارِ باران است

به دستهات که مثل ِ همه جوابم کرد

به زندگی که پس از مرگ انتخابم کرد

به شوق و دلهره های من از "تو را دیدن"

میان گریه و گریه یواش خندیدن...

به قهر و آشتی ما از آن ور گوشی

که از تمام خطاهام چشم می پوشی

به خستگی من از این سکوت اجباری

"به دوست داشتنم، بینِ دوستش داری"

"به دست های تو در آخرین تشنج هام"

به من که مثل تو تنهام، مثل تو تنهام

که عاشقت شده ام آه عاشقت شده ام

که عاشقت شده ام آه...عاشقت شده ام

جعفر حبیبی


پ.ن: باش تا صبحِ دولتم بدمد!! باش... باش...باش


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۳
جهان‌پریش