نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

من همانم که مرده بود فقط
اندکی سالخورده‌تر شده‌ام

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ تیر ۹۸، ۱۵:۰۹ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)
  • ۵ اسفند ۹۷، ۲۲:۲۴ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)))
نویسندگان

۱۰۴ مطلب توسط «جهان‌پریش» ثبت شده است

آخرین پیغامی که فرستادم لبخندی بود که هیچ‌گاه نزدم. آخرین حرفی که نزدم عذرخواهی ساده‌ای بود که نه از سر ِ غرور که از روی حماقت از زبان الکنم بیرون نیامد. آخرین شعری که از من خواندی، آخرین التماسی بود که اولین التماس عمرم بود.

 از آخرین «دوستت دارم» اما زمان زیادی نمی‌گذرد. که «دوستت دارم» همین حالاست. همین حالا که زمان ایستاده است و در من رسوخ کرده‌ای انگار...

صدایم کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۷ ، ۰۵:۴۸
جهان‌پریش

از این روزهای بیهوده:


جای طناب دار جای بوسه بر گردن

جای تو خالی بود وقت خودکشی کردن


جای تو خالی بود در تختی که خالی بود

در خانه‌ای ویرانه که در این حوالی بود


جای تو خالی بود وقتِ بازجویی‌ها

هی خون و استفراغ توی دستشویی‌ها


هی واژه چیدن، بغض کردن، شیطنت کردن

از فرط سرمستی! به حافظ روی آوردن


افسانه‌ها را دوره کردن در پی تغییر

تا شست‌و‌شوی عشق از خودخواهی و تقدیر


شک می‌کنم به هر خدای شاکی و غمگین

به اعتمادِ تو به هر تغییر از پایین!!


من دست خواهم برد به تقدیر انسان‌ها

چیزی عوض خواهد شد از دیدِ من و آن‌ها


چیزی که در تو سرنوشتم را رقم می‌زد

آینده و / حالِ مرا از من به هم می‌زد


چیزی که با گریه فراموشش نمی‌کردیم

آتشفشانی را که خاموشش نمی‌کردیم


اندوه لیلی از دل مجنون نخواهد رفت

کابوس‌هایت از سرم بیرون نخواهد رفت


هرچند دوری تو را طاقت نیاوردم

با این همه احساس تنهایی نمی‌کردم


بودی ولی مثل سیاهی در سفیدی‌ها

در ناامیدی‌های من... در ناامیدی‌ها


هستی ولی دائم به فکر رفتنت هستم

یک ابر بغض‌آلود روی دامنت هستم!!


حس می‌کنم بغض تو را وقتی که می‌باری

وقتی که از من حال و روز بدتری داری


عُق می‌زنم روی شب و شعری نمی‌خوانم

پایان کار ما چه خواهد شد؟ نمی‌دانم!!


معشوق من زود آمدی و دیر خواهی‌کرد

با شعرهای ساده‌ام تغییر خواهی‌کرد؟؟


باران شوم هرقدر... خاموشت نخواهم‌کرد

معشوق من هرگز فراموشت نخواهم‌کرد


در خانه‌ای ویرانه که در این حوالی بود

جای تو خالی بود... خالی بود... خالی بود...


«جعفر حبیبی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۱:۵۶
جهان‌پریش

یکی از باگ‌های بزرگ من اینست که هیچگاه گفتن «دوستت دارم» را یاد نگرفتم. اصلاً زبانم کوتاه و دهانم تنگ است. دوست داشتم بارها و بارها به همه‌ی آنهایی که از کنارم رد می‌شدند و برای ثانیه‌ای سکوتشان مرا غرق می‌کرد بگویم که چه اندازه دوستشان دارم! حتی یک قطره، حتی هیچ!

به مادرم به پدرم به همه‌ی آنهایی که ممکن است یک روز اگر هم بگویم دوستشان دارم نخواهند شنید.

اگرچه یکبار در زندگیم «دوستت دارم» را برای یک نفر نوشتم. اما خب نوشته به درد لای جرز می‌خورد. هزارتا شعر هم جای این جمله را نمی‌گیرد وقتی که از زبان واقعاً عاشقت جاری شود. 

من سرشکسته‌‌ترینم. کاش زبان چشمهایم را می‌خواندید. کاش حرفی بین سکوت ما رد و بدل می‌شد به زیباییِ «دوستت دارم».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۱
جهان‌پریش

همیشه رنج ها بهترین خاطرات ما را می سازند. رنج هایی که حاصل انتخاب های به ظاهر اشتباه ما هستند. رنج هایی که صادقانه دوستشان داریم بی آن که از آنها فاصله بگیریم. من و تو تصمیم گرفتیم که در رویا زندگی کنیم بی آنکه اسیر زمان باشیم. رویاهایی که اگرچه دور و اگرچه تلخ، زیبا هستند و مگر غیر زیبایی چه می خواهیم؟!

فاصله ها را کنار می زنیم و به عقربه ها خیره می شویم:


سیلی زدم به صورتِ در آینه کبود

خشکم زد از نگاهِ کسی که نبود و بود!


از صورتم که مرد شد و زن فرار کرد

[مردی که پای تلویزیون شعر می‌سرود]


از «زنگ می‌زدی به منِ آدم‌آهنی!»

هی تیر می‌کشید سرم، دود پشتِ دود!!


بوی خوشِ زن آمد و من... [فیلم قطع شد!

گم شد صدای آل‌پاچینو در صدای هود!]


من پشت سیم، گوش به زنگِ صدای زن

او مثل باجه‌ی تلفن، خسته از شنود...


حرف از سکوت می‌زدم و داد می‌کشید

وقتی به سمت آینه می‌آمدم فرود


گفتم بایست بلکه زمان هم بایستد

او یک دقیقه ماند دقیقاً...! و رفت زود!


من ماندم و سکوت خودم توی آینه

من ماندم و دوباره همان جسم بی‌وجود


سیگار می‌کشیدم و سیگار می‌کشید

آغوش می‌گشودم و آغوش می‌گشود


■■■

تن‌ دادم از خیال به یک فرضِ واقعی!

ساعت جلوی تلویزیون خواب رفته ‌بود...


جعفر حبیبی

پاییز نود و هفت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۳:۲۰
جهان‌پریش

یادمه تو کتابای دینی میگفتن انسان میل به جاودانگی داره، به همین خاطر باید یه دنیای دیگه هم وجود داشته باشه تا انسان کاملا از این لحاظ ارضا بشه اونور!!

میل به جاودانگی بماند. هیچ نوع میلی نیست که بخوام زندگیِ اینور رو ادامه بدم! فقط به خاطر اینکه کسی نگران نشه باقی می مونم. دو سه تا هدف هم برای خودم ساختم که یه خورده فراموشی هم بگیرم...

***

با اینکه هیچ راه فراری نیست

با اینکه واقعا تهِ خط هستم

باید که زندگی بکنم وقتی

تنها دلیل زندگی ات هستم

سید مهدی موسوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۷ ، ۰۲:۳۴
جهان‌پریش
این هوا آلوده ست
حتی تو شعرِ کوهن
تو کجایی الان؟
منبعِ اکسیژن

نور سفید روی سرم سنگینی می کند و خون توی رگ هایم خشک می شود. کوهن توی گوشم... دَنس می تو یور بیوتی... روی تخت بالا می آورم. مثلا چه پایان تلخی در انتظارم است؟ هیچ برداشتی از جهان بیرون ندارم، حالا که دنیای بهتری را توی ذهنم ساخته ام. بیدار می شوم. دنس می تو دِ اِند آو لاو... آلارم گوشی میگوید: هشدار به تعویق افتاد! سرگیجه ام بند نمی آید. یک خواب ابدی میخواهم. اگر سراغم را نگیری بند نمی آید حرف های خیسم. آخ! آیم یور مَن...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۹
جهان‌پریش

شوق های درونم مردند... درست وقتی که از کنارت می گذشتم حس کردم که هرچه شور و شوق بود مرد. ترس از دست دادن آنچنان مرا در خود فرو برده است که هرچه لذت بخش بود را فراموش کرده ام. من از دست تو کجا فرار می کنم. تو که چسبیده ای به بافت های حافظه ام. تو که بخشی از من شده ای. کجا فرار می کنم؟ منی که از خودم خالی شده ام بدون امید به هیچ راه نجاتی گذر زمان را نگاه می کنم. شاید این جنون کاری بکند...

آغوش تو کجاست؟ من که در تنهاییِ خودم نمی گنجم مثل زیبایی تو در کلمه، چه کار دارم به آرامش...؟

کاشکی در بغلت راه فراری باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۳
جهان‌پریش

دست های کوچکی دارم. آنگونه که اگر میل کنی به من و آغوش بیگانه ام، خانه ی امنی نباشم. همین حالا تو را می خواهم. درست همین حالا که حتی نمی دانم چگونه می شود تو را خوشحال کرد!

من بسیار ناتوانم! نمی توانم دست بکشم همانگونه که نمی توانم دست دراز کنم. انگار که شیشه ی مشروبم بعدِ بدمستی. در یک مهمانی بزرگ گم شده ام وسط تانگو رقصیدن. داخل مترو گم شده ام قبل از یک کمردرد شدید. داخل اتوبوس گم شده ام بعد از دستمالی شدن!

تنهایی از من سفر نمی کند. نمیدانم دقیقا کجا میروم. اصلا پس می روم یا پیش؟ این یعنی خالی بودن از همه چیز. و خالی شدن از همه چیز یعنی لبریز شدن از تو. نه! مظلوم نمایی نمی کنم. مظلوم نمایی آزادی را از من و بدتر از تو می گیرد. آری! مظلوم نمایی بدترین شکلِ زورگویی ست.

تنهایی دردناک نیست. اگر معنا بگیرد که هرگز!

تنهایی به اضافه ی امید و اندکی غرور، به من اندکی رهایی می دهد. اما سوای همه ی این ها خوب می شد اگر کسی هوایم را می داشت. آخر من دست های کوچکی دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۹
جهان‌پریش

با طعنه می گوییم روزِ خوب نزدیک است

جایی که تاریک است در هر حال تاریک است

سید مهدی موسوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۴:۱۴
جهان‌پریش


■ "سه رنگ، قرمز" فیلمی شاعرانه و آرام که مخاطب را به سمت نشانه ها می کشاند. طوریکه ذهن مخاطب هر اتفاقی را ارجاع می دهد به یک نشانه ی دیگر...

ببینید و لذت ببرید از این فیلم خوش ساخت :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۵
جهان‌پریش

سکوت من علامت رضا نیست. 

اتفاقاً نشانه ی مخالفت شدیده.

حتی گاهی ‏«گه نخورین‏ِ» ریزی هم توش هست. 

واقعاً میگم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۵
جهان‌پریش

هیچی نمیتونه به اندازه ی یه پیام چند خطی که مدتها منتظرش میمونی حالت رو خوب کنه...

انگار که دوباره همه چیز دوبرابر میشه... جز فاصله البته که نزدیک و نزدیک تر میشه...

باید بیای ببینم

بهار خنده هاتو

بیا بذار تموم شه

روزای برفی باتو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۷
جهان‌پریش
تا تو و این ترانه ها هستین
باید این راه رو ادامه بدم...

البته الان پیروزی مقدمه شکسته :/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۴۵
جهان‌پریش

نه عزیز! من خرافاتی نیستم!

سه شب می شود که شمال بارانی ست و دقیقا سه شب است که من غمگینم به همان دلیلی که می دانی. به همان دلیلی که تو را سه سال پیرتر کرده است.

و اینکه اشک آسمان درآمده هیچ ربطی به دلتنگی من ندارد.

طبیعت شمال این است! هر وقت دلش بخواهد می بارد. طبیعت من هم همین است هر وقت دلم بخواهد غمگینم البته که این بار دلم نخواست. من به شب های بهتری فکر می کردم. به شبهایی که صدای باران پس زمینه ی بی خوابی ام نباشد بلکه زیرصدای خندهای تو باشد.

بر باد می دهم همه ی بودِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

از حالا به بعد گمان می کنم آرزوهای تو تنها دلیل نفس کشیدنم باشند و قول می دهم چیزهای کاملا عادی را به هم ربط ندهم.

تو فکر می کنی شمال که باران باشد به خاطر دل من است نه عزیز گریه نخواهم کرد. گریه تو را دور و دورتر می کند.

چهار و هفده دقیقه صبح!

حالا صدای موذن زاده در صدای باران می پیچد... یعنی برایت دعا خواهم کرد یاور همیشه مؤمن...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۱۸
جهان‌پریش

برای من عجیب ترین آدم دنیا فلان هنرمند یا فلان دوست یا بهمان شخص نیست.
تا اینجای زندگی ای را که کردم در نظرم آمد که عجیب ترین و مرموز ترین و جالب ترین شخص برای من خود منم!
دیگران در نظرم ساده، سطحی و قابل فهم هستند اما خودم نه. خودم را نمی فهمم. کارهایی می کنم حرف هایی می زنم تصمیم هایی می گیرم که یک لبخند معنادار بزرگ روی لبم می نشاند. اگر قادر بودم تا در یک کالبد دیگر زندگی کنم این انسان عجیب را شبانه روز واکاوی می کردم مخصوصا شب ها. به نظرم جالب می آید. دیوانه ای که تا این وقت صبح بیدار مانده و الان این خزعبلات را می نویسد...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۷:۱۹
جهان‌پریش

می روی پنجره را می بندم

می روی سایه به دنبال تو نیست

مدتی می گذرد می فهمی

پنجره

فکر

هوا

مال تو نیست...

"احسان افشاری"


پ.ن1: 24 تیر می تونه از مهم ترین روزهای زندگیم باشه. فعلا بین چندین راه سخت قرار گرفتم. باور کن امید اسمش قشنگه فقط... عذاب آوره عذاب آوره!

پ.ن2: چه خبر؟ مرگ عالمی تنها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۳۵
جهان‌پریش
برگشتم بعد مدتها...
البته میدونم کسی اینجا منتظرم نبود! نه که چسناله ای کرده باشم نه... واقعیت همینه دیگه
هوس کردم که بیام بازم یه مدت چیزشعری بنویسم و برم گورم رو گم کنم شایدم نکنم. 
می نویسم که بعدا اگه خواستم اینجا رو مرور کنم عذاب بکشم از دست نوستالژی و زنده شدن خاطرات مرده. یه جورایی تمایل شدید به خودتجاوز کنی دارم. یعنی با کلماتی که یه روزی از دستم دررفتند و بر زبان جاری شدن تو یه زمان نامعلوم و گنگ دیگه ای پرده های روحم رو بدرم. 
در مورد حال الانم عرض کنم که حالم این روزا حال خوبی نیست به چندین دلیل که در آینده های نزدیک اشاره های دوری بدان خواهیم کرد :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۷
جهان‌پریش


چهره ات را به خاطر نمی آورم

رجوع می کنم به آخرین سیگار

امّا تو هربار تازه ای 

بی آنکه حفظت کنم در ذهنم

یعنی نمی توانم!

باید پیش از آن که ترکم کنی

سیگار را ترک کنم...


"ج.ح"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۰
جهان‌پریش

کاش میشد حدس بزنی چقدر برای تو می میرم. کاش میشد حدس بزنی حالِ روزهای بدونِ توام را... 

آیا می شود دوباره خواب ببینمت؟ آیا می شود همه ی این بغض ها یک روز توی گوشت ترانه شوند؟ و عاشقانه گریه کنیم؟ و عاشقانه بخندیم و عاشقانه بمیـ... نه! نه! مرگ همین جاست پشت گوشمان. تو صدای مرا نمیشنوی و او صدای تو را. انگار همه ی عشق ها در سکوت زاده می شوند و در عزای خودشان سیاه مست می شوند. 

تو را نمیدانم اما... من آنقدر مرده ام، آنقدر مرده ام که همه ی کرم های جهان را سیر کرده ام و مرگ همه ی خدایان را دیده ام. به راستی کدام یک از آنها ما را به هم رسانده است؟ آیا گریه میکند وقتی که قصه ی ما را می نویسد؟ آه از این همه تلخ! آه از ما... با همان و تنهایان!!

عاشقت هستم ... همین قدر ساده! همین قدر صریح! اصلاً تمام واژه های جنون آمیز را کنار هم بچین... بشود همین. من خسته ام و حوصله ی.........


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۳
جهان‌پریش

آرزو دارم که قبل از مرگ شیطان را ببینم

تا نمردم این دگر اندیش دوران را ببینم


آن که در آغاز خلقت ریخت طرح گفتمان را

تا منِ نوعی تعامل با خدایان را ببینم


گفت من پرسنده ام؛ آنقدر می پرسم که آخر

حاشیه غالب شود بر متن، عنوان را ببینم


گفت ما در آسمانها قصد اصلاحات داریم

گفت تا در خانه این تعمیر و عمران را ببینم


گفت مرد از من، زن از تو، دوست از من، دشمن از تو

گفت جای مرد و زن مشتاقم انسان را ببینم


گفته بودی مرد از زن بیشتر دارد، چه دارد؟

کاش میشد لااقل اینقدر از آن را ببینم!


تازه، من مردی نمی بینم، اگر از شرم گفتم – 

خواستم در پایشان توجیه تنبان را ببینم


گفت فیها خالدون را حد امکانی نباشد

گفت اصراری ندارم حد امکان را ببینم!


گفت معلوم است افکار براندازانه داری

گفت می خواهم کمی تغییر بنیان را ببینم


*******


آنچه من فهمیدم از این گفتگو، این بود، باید

بیشتر از هر چه که پیداست، پنهان را ببینم


سالها با فحش های دشمن دانا بسازم –

بهتر از این است لطف یار نادان را ببینم


تا قیامت هم بنا باشد اگر در صحنه باشم

صحنه را تنها نبینم، صحنه گردان را ببینم


یا نبینم خواب هرگز یا اگر هم خواب دیدم

هرچه را دیدم از اول، تا تهِ آن را ببینم


خواجه فرمودند میبینی، بیا می نوش، گفتم

این فقط مانده که در می روی خوبان را ببینم


من که نه پایم به کعبه ، نه به ترکستان رسیده

پس چه طوری لنگ کفشی در بیابان را ببینم؟!


ساقی و پیمانه و می هیچ، مطرب هیچ، حتی 

شیخ ما نگذاشت ساز پشت گلدان را ببینم!


آدمی که عالمی از دست او باشند کفری،

من چگونه با وجودش رنگ ایمان را ببینم؟!


من که هرگز آب هم دستم نداده یک مسلمان

حق ندارم نیمه ی خالی لیوان را ببینم؟!


آرزویم هست با این که مسلمان زاده هستم

روزی از نزدیک یک فرد مسلمان را ببینم


این زمان می گویم ای کاش آن زمان را دیده بودم

آن زمان در فکر این بودم که الان را ببینم


روزگاری تا هوا ابری و قدری سرد میشد

با خودم می گفتم الان است طوفان را ببینم


مادرم از ترس درها را به رویم قفل می کرد

تا مبادا صحنه ی آن سوی میدان را ببینم


من جریمه می نوشتم: باز باران، باز باران

تا دوباره خواب جنگل های گیلان را ببینم


گاه گاهی مثل گربه می زدم خود را به شیشه

تا کبوتر بچه های روی ایوان را ببینم


داشت انگاری کسی بر جرثقیلی تاب می بست

مادرم نگذاشت بازی بزرگان را ببینم


مادرم ترسید جشنی ساده را جدّی بگیرم

مادرم ترسید رقص زیر باران را ببینم!


با خودم می گویم آیا می شود یعنی دوباره

روزهای خوب دوران دبستان را ببینم؟


می شود وقتی که فردا از دبستان باز گشتم

چهره ی خندان فرزندان ایران را ببینم؟


"رحیم رسولی"

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۴
جهان‌پریش