چه بگویم از رفتگان احتمالی؟
تمام روحم به شیشهای بدل میشود و از شدت نازکی، سرانگشتی را میطلبد. در صدای الهه اشک میریزم و در این واژهها که جاری میشوند از تمام روحم، غرق میشوم. گویا این سنگینی هرگز رهایم نکند. آه چقدر هر چیزی که اثری از تو دارد اینقدر ساده در قلبم رسوخ میکند. مغزم این تلنگر را درمییابد و این پیام مبهم فاصلهای کوتاه را طی میکند تا آنجا. آنجا که فقط به تو اختصاص دارد. همان لحظه قلبم تپیدن را جدیتر ادامهتر میدهد. مثل یک زندانی امیدوار. مثل دیوانهای که سر به قفس میکوبد. آنگاه تلاش میکند تنی که یخ کرده را گرم کند. جسمم آرام نمیگیرد. سیل پیامها در سرم طغیان میکنند. از مغزم بیرون میزنند و هستیام را فرا میگیرند. و تو را در بر میگیرند. شیشهی نازک چشمهایت را میبوسند و به طواف مغزت میروند. به همانجا که مربوط است به من. و قلبت... و تمام تنت... هستی را گرم میکنند. و من گرم میشوم. و آرام میشوم. حرفی نمیزنم. فقط اشک ریختن را ادامه میدهم و تو را، که خیال جدیدی برایم ساختهای.
آه از رفتگانِ احتمالی...