از اینکه به این طنابهای پاره چنگ میزنم و همچنان سقوطم رو احساس میکنم شرمسارم. از حسی که مدام در من تکرار میشه و نمیتونم به چیزی تبدیل کنم. نمیتونم ازش حرفی بزنم. و بدون کارکرد رهاش میکنم. از خودم که اینم، شرمسارم. نمیتونم بیان کنم. واقعاً عاجزم. خیلی دوست داشتم حداقل یه درصد پیشرفت به وجود میاومد که به احساس الانم تلاطم اضافه میشد. ذرهای تلاطم بیشتر. تا بتونم خودم رو بیرون بکشم از این خودداری بیدلیلِ پردلیل! با چیزایی که حدس میزنم بر وفق مرادم نیستن مواجه نمیشم و چیزهایی که میدونم نتیجهی مثبتی خواهند داشت، به سراغم نمیان. یکی انگار نمیخواد. انگار قراره مدام این طناب پیچوتاب بخوره. من مدام بچرخم و بچرخم. کاش ای کاش دستی منو بالا میکشید. دارم از عشق میگم. صدام شنیده نمیشه؟ یا در نمیاد اصلا؟ چی تو گلومه؟