با زمین و زمان و مضمونش
حرفت این بود و هست:
استفراغ...
چرا بازدیدام داره هر روز زیادتر میشه اینجا؟
چرا اصلا دیگه اینجا چیزی نمینویسم؟
چرا اصلا این روزا کمحرف شدم؟
باید خالی بشم.
امروز تولدمه. یه روز تکراری و عادی مث همهی روزا، شاید یهکم غمگینتر، یهکم دلشورهدارتر، اما معمولی!
که زندگی دوسهنخ کام است و عمر سرفهی کوتاهی...
این باری که روی سینههام سنگینی میکنه هیچجوره قابل حمل نیست. امیدوارم پسفردا که روز بهتریه برام، حالم خوب باشه. اما نه... امکانش نیست. نمیشه... کاش یکی از ما میتونست جلوی خودش کوتاه بیاد. تا اینجوری غمهامون سیگنال نفرستن.
به من بچسب همین الان...
بیا بگو بهم که میدونی فردا چه روزیه...
بگو که حس کنم هنوز زندهم
میدونی؟
دیگه هیچ صدایی اون شکلی نیست
بهم نفس برسون!
مشکل از من بود. من نتونستم رنگی به زندگیت بدم. آره شروع همه ی ماجرا دست من بود. اولین نفس رو من کشیدم. من بودم که جون گرفتم از تو... اما دیگه ریش و قیچی دست توعه. دیگه این توئی که میبری و میدوزی. پایانش با توعه. تویی که جون میگیری، جون منو... میدونم حال خودت خوب نیست، میدونم دنیات سوخت و خاکستری شد، میدونم آرزوهاتو پر دادی رفت، فقط یه چیزی: امید رو از من نگیر. یک جایی از زمان منتظرت میمونم. شاید عاشق موندن اینجاها معنی پیدا میکنه. منو ببخش پس...
کشته ای مرا، نمی خواستی اگر می خواستم آنچه از بودن یک حس دیوانه وار، ترانه های خونین می سرود را... آتش گرفتم و ساعتی ننشستی هیچ جا هیچ وقت... برای رد شدن از راه های جنون که چیزی نیست پشت پوچی های دنیای غمگینم... پشت هیچ، هیچ ماند و بی قراری های یک دستِ بی سرپناه... می میرم برای همیشه می میرم پیش از آنکه این پوچی مسخره، این زندگیِ مرده،این حس دیوانه وار را از من بگیرد. احساس می میرد عقل می میرد آنچه از من می ماند رنج است و آنچه از تو من...
خستهام از شبِ نفرین شده در بیرحمی
خستهام…
میترسم…
و تو فقط میفهمی
توی دنیای موازی احتمالاً پیرزنی هستم غرغرو، که قندخون بالا و دیابت دارد، بدون اینکه از آنها رنج ببرد، اهل نماز و روزه نیست، از شوهرش تمکین نمیکند و حاضر نیست دستش را جلوی بچههایش دراز کند.
پیرزنی که آرزوی مرگ نمیکند اما مرگ را دوست دارد به اندازهی چارقد گلگلیاش. زندگی برایش دندانیست که بعد دندانی فرومیریزد و بعد تمام.
چشمهایم تقدیم به تو... اگر لحظهها امان میدادند، آخرین تصویرت را قاب میکردم پشت ذهن خاطره بازم. ای آخرین کشتی از این دریا که روی گونههایم روان میشود بیرون بزن. لنگر بگیر توی چشمهایم. دارد این فراموشکاری آزارم میدهد. بگذار تو را ثبت کنم در نگاهم که این یعنی تو را از دست نخواهم داد. دستهایم تقدیم به تو...
پ.ن: به جز تو هیچکس اینجا نیست…
هر وقت برایم آرزوی خوشبختی میکردی، یعنی میخواستی خودت را از من بگیری یا لااقل این را بفهمانی که «اومدنی رفتنیه».
پ.ن: نفس نکش همین الان همه از تو هوا میخوان...