متافیزیک و رامش
من کلاً ویژگی بارزم اینه که اگه تو حیطهٔ هنر به چیزی علاقهمند باشم، اطرافیانم رو ازش بینصیب نمیذارم و علایقم رو در معرض دید اونها قرار میدم. همین چند وقت پیش یکی از دوستام رو علاقهمند به کوبریک کردم. یکی هم به هدایت. نامجو و داریوش و فروغ و براهنی و اینا رو که دیگه تو پاچهٔ همه کردم. و از اینکه یه آدم جدید رو اضافه کنم به مخاطبهای اون هنرمند لذت میبرم و اینو یهجور احساس وظیفه میدونم. اما مدتی پیش خیلی اتفاقی چند آهنگ از رامش گوش کردم و نه تنها به کارهاش حتی به خودش علاقهمند شدم و چندبار کارها و عکسهاش رو بروز کردم و پونزده روز پیش تولدش رو تبریک گفتم. امروز یکی از دوستام کاری ازش فرستاد و شروع کرد به تمجید از صداش که چقدر لطیفه و در عین حال گاهی مردانهس. مردانه و لطیف با هم! تاییدش کردم و توی دلم احساس شور و شعف داشتم که آخجون یک مخاطب جدید برای رامش. از این به بعد لذت شنیدن آهنگهاش رو با هم تقسیم میکنیم. اما بر چرخ بیدین لعنت، ساعتی هم نگذشت که خبر فوت رامش رو توی وحیدآنلاین دیدم. زبونم لال شد و فقط اشک ریختم. از اینکه در آخرین روز زندگیش بیاینکه بدونم نشستم کنسرتاشو نگاه کردم و یکی دیگه رو بهش علاقهمند کردم اما اون همون روز تو غربت سکته کرد و مرد، احساس خوبی نداشتم. یادم نمیره موقع تماشای اجراش، چقدر قربون صدقهش رفتم و چقدر به صداش افتخار کردم. چقدر فحش و لعنت فرستادم که اینهمه هنرمند خاموش شدند و راهی غربت. وقتی خبر مرگش را شنیدم از این متافیزیک هم بیزار شدم. این نامفهومِ لعنتی که هر از گاهی مشغول آزار روحی منه.
عجب دنیایی شده عجب