فکر این که...
فکر این که در یک جهان کاملاً واقعی، به صورت کاملاً خیالی میخواهمت.
فکر این که موقع دلتنگی آخر شب کاملاً بالشم را در آغوش میگیرم.
فکر این که مثل آدمهای معمولی اشک میریزم و به چیزهای معمولی فکر میکنم.
فکر این که در یک شرایط طبیعی، موقع خداحافظی، صفحهی موبایلم از قطرههای باران خیس میشود؛ طوری که آخرین جمله خوانا نیست. «خدا.....ظ»
فکر این که تو یک گوشه از مغزت را اختصاص دادی به فرار از خاطرات.
فکر این که هر از گاهی به این فکر میکنی که من به چه موجود خارجیای پناه میبرم وقتِ بیقراری.
فکر این که آدمهای جدید را با من مقایسه خواهی کرد.
فکر این که آدمهای جدید را چگونه بکُشم.
فکر این که اکسیژن کجا را تنفس میکنی.
فکر این که اکسیژن کجا را تنفس کنم.
فکر این که چرا در یک جهان عادی و واقعی، به صورت غیرعادی و عجیب وارد دنیای من شدی و خیلی ساده و عادی خارج.
فکر این که در عین پیچیدگی، چقدر همهچیز ساده و پیشپاافتاده هستند مثل همین متن، مثل همین گفتار، مثل همین نوشتار، مثل من، مثل تو، مثل چشمهایت. آخ چشمهایت...!