لبهی تیغ بیتفاوتی
دلبر گفته بودی که از شروع دوبارهی قصه میترسی. یادم آمد و دلتنگی بعدِ دو نصفهشب نگذاشت خود را بخوابانم. بگذریم! گفتی شروع. مگر قصههای بیرون آمده از متن زندگی، از پستیها و بلندیهای لعنتیِ عشق، اول و آخر دارند؟ لابد قصه برایت تمام شده است. قصهای که مرا خوابانده، فریفته، نابود کرده. هر لحظه در من شروع میشود و قبل از آن که یکجوری خود را خلاص کنم از دست فکرهای بیپایان، چندسال پیرم میکند. یک مردهی هزارسالهام در میان تندبادِ ناملایمات زندگی. در کوچه باد میآید، این ابتدای ویرانیست... آنروز هم که دستهای تو ویران شد، در کوچه باد میآمد. آه دلبر! به ویرانههایم نگاه کن. نگاه کن که هر تکهام زبان عشق گشودهاند و شعر میخوانند به امید آشنا شدن با دستهای تو یکروزی. یکروز که چشمهای تو را از روی شعرهای من خواهند شناخت، مردمِ بیلبخند. آنچشمها که از ادامهی تاریکِ رابطه میترسیدند؛ از این زمان خستهی مسلول. آنچشمهای منطقی که قبل افتادن به چاه دیوانگی، فاصلهی عشق و جنون را میسنجند. آنچشمها که از تغییر میترسند و دل به پایداری آیینههای بیثبات سپردند. آه دلبرم! میبینی چطور وسط حرفها به جادهخاکی شعر میزنم؟! خلاصه من را ببخش و فکر کن که حضورم، شروع هیچ قصهای نیست. فقط ادامه بده. مرا ادامه بده. مرا دوباره ادامه بده. مرا دوباره در خوابهات ادامه بده. مرا دوباره در خوابهات ببوس و ادامه بده. مرا دوباره در خوابهات ببوس و با تمام وجود... لااقل توی خواب...