غم ِِ جُمعه عصــر و
غریبىِ حصر و
یه دنیا محالو
تو سینهَ م گذاشتی
پ.ن: جمعه ها خون جای بارون میچکه... :(
غم ِِ جُمعه عصــر و
غریبىِ حصر و
یه دنیا محالو
تو سینهَ م گذاشتی
پ.ن: جمعه ها خون جای بارون میچکه... :(
دو گروه از مرگ نمی ترسند و از آن ابایی ندارند
یکی آنانکه همه چیزشان را باخته اند
و دیگر آنانکه همه چیز را بُرده اند...
ج.ح
________________________
پ.ن1: چقد حال همه بده... چه روزهای غمگینی... گذشته کجایی دقیقاً کجایی؟؟
پ.ن2:مث یه قایق متروک توی دریای جنوبم / دارم از توو پاره میشم به همه میگم که خوبم... :( مهدی موسوی
باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور می برم:
خیلی دلم می خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار، از میانِ مُرده ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانه های جمعی دارم، چند روزنامه بخرم.
این آخرین آرزوی من است؛ روزنامه ها را زیرِ بغل می زنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایعِ این جهان باخبر می شوم.
و سپس، با خاطری آسوده، در بسترِ امنِ گورِ خود دوباره به خواب می روم.
با آخرین نفسهایم . . .
"لوئیس بونوئل"
عشق مث سیگار میمونه. پک اولُ که زدی لذت بخشه. بقیه اش (اگه باشه) عادت و عادت و عادته... به قول خودم:
بعد یک پُک تمام خواهد شد
مثل سیگار انتها دارد...
در جهانی که من در آن هستم
عشق تاریخ انقضا دارد
________________________________
پ.ن: میتونین قبول نداشته باشین :)