نمی توانم
نمی توانم
من این فعل را
بارها صرف کرده ام
من بارها نمی توانم را در آغوش کشیده ام
من بارها نمی توانم را بوسیده ام
من فرزندی از نمی توانم دارم...
"حسین صفا"
نمی توانم
نمی توانم
من این فعل را
بارها صرف کرده ام
من بارها نمی توانم را در آغوش کشیده ام
من بارها نمی توانم را بوسیده ام
من فرزندی از نمی توانم دارم...
"حسین صفا"
دریا برایِ مردنِ ماهی
بی اختیار فاتحه می خواند
ماهی به خنده گفت که: گاهی
هجرت، علاجِ عاشقِ تنهاست...
اما درون تابه نمی پُخت
از بس که بی قرارِ وطن بود
"حسین صفا"