گاهی به اسپرمی که تبدیل به من شد فکر می کنم! از وقتی که دندان عقل اولم درآمد برایم سؤال بود که اگر به دنیا نمی آمدم کجا به سر می بردم. عدم برایم قابل درک نیست. نیستی در ذهنم فرو نمی رود! حدس می زنم مثل تخم یک میوه بودم که پس از باران سر از تخمِ عدم بیرون آوردم و بارور شدم تا سبز بمانم...
یکی دیگر از دل مشغولی هایم عدم درک بی نهایت است. مثلاً ساعت ها در ذهن خودم از سیاره ها و کهکشان ها عبور میکنم اما دیواری روبرویم نمی بینم و نیست[قطعاً]. چطور ممکن است که جهان هستی، این وجود مادی ، بی مرز باشد و هی بروی و به جایی نرسی[در عین حال که زندان است]. قطعاً اسراری هست در این سرای رمزآلود و پیچیده. نمی دانم کفر است یا نیست. حقیقت است یا نیست. اما گاهی اسم این بی نهایت را "خدا" می گذارم. با فکر کردن به آن به وجود خدا پی بردم.
سوای فکر کردن به سؤالاتی مثل: [ اول تخم مرغ بوده یا مرغ؟ من آدمیزادم یا اورانگوتان تکامل یافته!! یا هر روز که میگذرد یک روز به عمرمان اضافه می شود یا از عمرمان کم می شود؟؟ ] من به آینده ی پنهان هستی فکر می کنم.
ما ذهن کنجکاوی داریم که از حقایق اطرافش سر در نمی آورد. هم نشانه هایی برای ایمان هست و هم نشانه هایی برای تردید و چه امتحان سختی!!!؟