سلام دوستای وبلاگنویس. من تصمیم دارم شعرها نوشتهها و مطالبم رو بیشتر تو کانال تلگرامم منتشر کنم. اگه دوست داشتید منو اونجا هم همراهی کنید. کانال «گونههای ناهمگون». لطف میکنید اگر بخوانیدم. این هم لینک:
سلام دوستای وبلاگنویس. من تصمیم دارم شعرها نوشتهها و مطالبم رو بیشتر تو کانال تلگرامم منتشر کنم. اگه دوست داشتید منو اونجا هم همراهی کنید. کانال «گونههای ناهمگون». لطف میکنید اگر بخوانیدم. این هم لینک:
همیشه رنج ها بهترین خاطرات ما را می سازند. رنج هایی که حاصل انتخاب های به ظاهر اشتباه ما هستند. رنج هایی که صادقانه دوستشان داریم بی آن که از آنها فاصله بگیریم. من و تو تصمیم گرفتیم که در رویا زندگی کنیم بی آنکه اسیر زمان باشیم. رویاهایی که اگرچه دور و اگرچه تلخ، زیبا هستند و مگر غیر زیبایی چه می خواهیم؟!
فاصله ها را کنار می زنیم و به عقربه ها خیره می شویم:
سیلی زدم به صورتِ در آینه کبود
خشکم زد از نگاهِ کسی که نبود و بود!
از صورتم که مرد شد و زن فرار کرد
[مردی که پای تلویزیون شعر میسرود]
از «زنگ میزدی به منِ آدمآهنی!»
هی تیر میکشید سرم، دود پشتِ دود!!
بوی خوشِ زن آمد و من... [فیلم قطع شد!
گم شد صدای آلپاچینو در صدای هود!]
من پشت سیم، گوش به زنگِ صدای زن
او مثل باجهی تلفن، خسته از شنود...
حرف از سکوت میزدم و داد میکشید
وقتی به سمت آینه میآمدم فرود
گفتم بایست بلکه زمان هم بایستد
او یک دقیقه ماند دقیقاً...! و رفت زود!
من ماندم و سکوت خودم توی آینه
من ماندم و دوباره همان جسم بیوجود
سیگار میکشیدم و سیگار میکشید
آغوش میگشودم و آغوش میگشود
■■■
تن دادم از خیال به یک فرضِ واقعی!
ساعت جلوی تلویزیون خواب رفته بود...
جعفر حبیبی
پاییز نود و هفت...
چهره ات را به خاطر نمی آورم
رجوع می کنم به آخرین سیگار
امّا تو هربار تازه ای
بی آنکه حفظت کنم در ذهنم
یعنی نمی توانم!
باید پیش از آن که ترکم کنی
سیگار را ترک کنم...
"ج.ح"
نمی توانم
نمی توانم
من این فعل را
بارها صرف کرده ام
من بارها نمی توانم را در آغوش کشیده ام
من بارها نمی توانم را بوسیده ام
من فرزندی از نمی توانم دارم...
"حسین صفا"
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم با همه با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم...
مهدی موسوی
پ.ن: سخت است خودت را خط بزنی، به خاطر چیزهایی که نمیدانی روزی به وقوع می پیوندند یا نه... اصلا آینده چیست؟ که اینهمه ترسناک است... همان گذشته ای خواهد شد که جز حسرت چیزی ندارد. حسرتِ اینکه خودت کجای قصه ات بودی؟ حال، حال، حال، حالت را به هم می زند! هی مست می کنی که نفهمی چه به روزت آمد... دود سیگار میشوی تا که نبینی واقعیت را... با هزار درد کنار می آیی با خودت اما نه...!
قرار نبود تمدّن چندهزار ساله از ما یک مشت نژاد پرست بسازه...
پ.ن1: چند وقت پیش تو اینستا به یکی گفته بودم شعر موزون و اوزان اولیه ی شعری و... توسط عرب زبان ها به جریان افتاد. با اینکه میدونم هیچ اطلاعی نداشت پرید بهم و شروع کرد به سخنوری! و شاهنامه خوانی... جالب اینه من از ادبیات میگفتم اون از زبان، من از تاریخ اون از جغرافیا!! خلاصه اینکه ما ایرانی ها غالباً نژادپرست و قوم گراییم.
پ.ن2: هوا داره کم کم دل پذیر میشه!! :))
پ.ن3: هه!!
غم ِِ جُمعه عصــر و
غریبىِ حصر و
یه دنیا محالو
تو سینهَ م گذاشتی
پ.ن: جمعه ها خون جای بارون میچکه... :(
دو گروه از مرگ نمی ترسند و از آن ابایی ندارند
یکی آنانکه همه چیزشان را باخته اند
و دیگر آنانکه همه چیز را بُرده اند...
ج.ح
________________________
پ.ن1: چقد حال همه بده... چه روزهای غمگینی... گذشته کجایی دقیقاً کجایی؟؟
پ.ن2:مث یه قایق متروک توی دریای جنوبم / دارم از توو پاره میشم به همه میگم که خوبم... :( مهدی موسوی
از کــوچ، عقب ماندم و تنهـا رفتی
زخمی شده بودم که به یغما رفتی
راضی نشدم بـه رفتنت یک لحظـہ
امّــا خودمانیم، چه زیبــا رفتی...
جعفر حبیبی
یادمان باشد ما برای خودمان زندگی نمی کنیم. آن مرگ است که فقط برای خودمان است. تولستوی
تا می توانیم توانایی های خودمان را به اشتراک بگذاریم. برای آگاهی هم تلاش کنیم.در مورد مسائل اجتماعی واکنش نشون بدیم...
من اگر برخیزم تو اگر برخیزی، همه بر می خیزند
من اگر بنشینم تواگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟ حمید مصدق
___________________________________________
همینطوری نوشت: ننه طلا میگه خدا بزرگه...خدای برّه ها خدای گرگه
اینا همش حکمت روزگاره... بخت سفید رخت سیا میاره
ننه طلا قصه بخون... شکارم... خزون زده به باغ روزگارم
منی که به قضا قدر می خندم... کدوم امامزاده دخیل ببندم؟احسان افشاری
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج ِِ سفر از قفسی تا قفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودنِ ناب است
وقتی همه ی بودنِ ما جز هوسی نیست
"اردلان سرافراز"
__________________________________________
پ.ن: این شعر آقای سرافراز به اشتباه با نام استاد هوشنگ ابتهاج در فضای خاکستری منتشر شده است. چیزی که این روزها زیاد شده جعل فرهنگی است. مثلاً مولاناهای جدیدی که در شبکه های اجتماعی دست به دست می چرخند تا پندهای مدرن به خورد ملت دهند(چند روز پیش یک مثنوی خواندم با تبلیغ بی دینی که به مولانا نسبت دادند هرچه گشتم حتی خود شعر را در سایتی پیدا نکردم. مشخص است که برای بهتر خوراندن این افکار به مردم مولانا را دستاویز قرار داده اند). یا حسین های پناهی که اگر آثار منتشرشده به اسم مرحوم را جمع کنیم کلی کتاب میشود. البته شاه ِِ همه ی این صاحبان جعلی کوروش کبیر است که همچنان فرمانرواست و پند و اندرز میدهد!!
شریعتی هم از این قاعده مستثنی نیست...
:)
دریا برایِ مردنِ ماهی
بی اختیار فاتحه می خواند
ماهی به خنده گفت که: گاهی
هجرت، علاجِ عاشقِ تنهاست...
اما درون تابه نمی پُخت
از بس که بی قرارِ وطن بود
"حسین صفا"
می گفت پدر که افتخار آورده
یک جفت پرنده از شکار آورده
این باغ بزرگ اگرچه پر رونق بود
چندیست فقط تبر به بار آورده
جعفر حبیبی
پ.ن: امیدی نیست؟
غزل روزنه ایست برای فرار از شب هایی که بی خوابی امانم را می بُرد!
من از شلوغی دنیا خوشم نمی آید
از این همه دلِ تنها خوشم نمی آید
اگرچه خواهش بسیاری از تو داشته ام
از اعتراف زلیخا خوشم نمی آید
تو رفتی و شب و روزم پر از نبودن توست
از این همه شب یلدا خوشم نمی آید
از آن مسیر که رفتی_دلم که می گیرد
عبور می کنم اما خوشم نمی آید
خوشا به حال تو و عاشقانِ بعدی تو
از این قبیل پسرها خوشم نمی آید
به خاطر دل من به کسی نگاه نکن
ببند پنجره هارا , خوشم نمی آید
در انتظار کدامین بهار از پاییز
خوشم می آمد و حالا خوشم نمی آید؟
شروع شد غزلم با نگاه عاشقِ تو
تمام شد غزلم با خوشم نمی آید!
جعفر حبیبی
94/12/13
__________________________________________________________
پانوشت اول: برای دیگران شادی را میخواهم اما برای خودم غم.. را. غمی که با یک غزل تمام می شود!
پانوشت دوم: می دیدمِت , دست و پامُ گم می کردم!!
دست و پام پپیشکش! خودت کجایی که پیدات نیست؟!
فرصتی دارم برای نوشتن...
با دستهایم , چشم هایم, حنجره ام...
با نفس هایم می نویسم!!
با نفس های بی مخاطبِ خود
از تو در باد شعر می گویم
من که زیرِ شکنجه ها هستم
جای فریاد, شعر می گویم
همیشه راه برگشت کوتاه تر و سخت تراست...
ما نمی رویم
ما بوده ایم و بودنی
ماندنم جای خودم را تنگ می کند
پس...
برمی گردم!!
به آنچه مرا بود ...
اما با شعر!
با آنچه که از کالبد عشق تراشیده ام!
آری!
من...
عشق...
شعر...
تمام نمی شویم...
جعفر حبیبی