یکی از باگهای بزرگ من اینست که هیچگاه گفتن «دوستت دارم» را یاد نگرفتم. اصلاً زبانم کوتاه و دهانم تنگ است. دوست داشتم بارها و بارها به همهی آنهایی که از کنارم رد میشدند و برای ثانیهای سکوتشان مرا غرق میکرد بگویم که چه اندازه دوستشان دارم! حتی یک قطره، حتی هیچ!
به مادرم به پدرم به همهی آنهایی که ممکن است یک روز اگر هم بگویم دوستشان دارم نخواهند شنید.
اگرچه یکبار در زندگیم «دوستت دارم» را برای یک نفر نوشتم. اما خب نوشته به درد لای جرز میخورد. هزارتا شعر هم جای این جمله را نمیگیرد وقتی که از زبان واقعاً عاشقت جاری شود.
من سرشکستهترینم. کاش زبان چشمهایم را میخواندید. کاش حرفی بین سکوت ما رد و بدل میشد به زیباییِ «دوستت دارم».