همیشه رنج ها بهترین خاطرات ما را می سازند. رنج هایی که حاصل انتخاب های به ظاهر اشتباه ما هستند. رنج هایی که صادقانه دوستشان داریم بی آن که از آنها فاصله بگیریم. من و تو تصمیم گرفتیم که در رویا زندگی کنیم بی آنکه اسیر زمان باشیم. رویاهایی که اگرچه دور و اگرچه تلخ، زیبا هستند و مگر غیر زیبایی چه می خواهیم؟!
فاصله ها را کنار می زنیم و به عقربه ها خیره می شویم:
سیلی زدم به صورتِ در آینه کبود
خشکم زد از نگاهِ کسی که نبود و بود!
از صورتم که مرد شد و زن فرار کرد
[مردی که پای تلویزیون شعر میسرود]
از «زنگ میزدی به منِ آدمآهنی!»
هی تیر میکشید سرم، دود پشتِ دود!!
بوی خوشِ زن آمد و من... [فیلم قطع شد!
گم شد صدای آلپاچینو در صدای هود!]
من پشت سیم، گوش به زنگِ صدای زن
او مثل باجهی تلفن، خسته از شنود...
حرف از سکوت میزدم و داد میکشید
وقتی به سمت آینه میآمدم فرود
گفتم بایست بلکه زمان هم بایستد
او یک دقیقه ماند دقیقاً...! و رفت زود!
من ماندم و سکوت خودم توی آینه
من ماندم و دوباره همان جسم بیوجود
سیگار میکشیدم و سیگار میکشید
آغوش میگشودم و آغوش میگشود
■■■
تن دادم از خیال به یک فرضِ واقعی!
ساعت جلوی تلویزیون خواب رفته بود...
جعفر حبیبی
پاییز نود و هفت...