تنهایی ام فشرده شده در هیچ!
دست های کوچکی دارم. آنگونه که اگر میل کنی به من و آغوش بیگانه ام، خانه ی امنی نباشم. همین حالا تو را می خواهم. درست همین حالا که حتی نمی دانم چگونه می شود تو را خوشحال کرد!
من بسیار ناتوانم! نمی توانم دست بکشم همانگونه که نمی توانم دست دراز کنم. انگار که شیشه ی مشروبم بعدِ بدمستی. در یک مهمانی بزرگ گم شده ام وسط تانگو رقصیدن. داخل مترو گم شده ام قبل از یک کمردرد شدید. داخل اتوبوس گم شده ام بعد از دستمالی شدن!
تنهایی از من سفر نمی کند. نمیدانم دقیقا کجا میروم. اصلا پس می روم یا پیش؟ این یعنی خالی بودن از همه چیز. و خالی شدن از همه چیز یعنی لبریز شدن از تو. نه! مظلوم نمایی نمی کنم. مظلوم نمایی آزادی را از من و بدتر از تو می گیرد. آری! مظلوم نمایی بدترین شکلِ زورگویی ست.
تنهایی دردناک نیست. اگر معنا بگیرد که هرگز!
تنهایی به اضافه ی امید و اندکی غرور، به من اندکی رهایی می دهد. اما سوای همه ی این ها خوب می شد اگر کسی هوایم را می داشت. آخر من دست های کوچکی دارم...