شوق مردگی
دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۴۳ ب.ظ
شوق های درونم مردند... درست وقتی که از کنارت می گذشتم حس کردم که هرچه شور و شوق بود مرد. ترس از دست دادن آنچنان مرا در خود فرو برده است که هرچه لذت بخش بود را فراموش کرده ام. من از دست تو کجا فرار می کنم. تو که چسبیده ای به بافت های حافظه ام. تو که بخشی از من شده ای. کجا فرار می کنم؟ منی که از خودم خالی شده ام بدون امید به هیچ راه نجاتی گذر زمان را نگاه می کنم. شاید این جنون کاری بکند...
آغوش تو کجاست؟ من که در تنهاییِ خودم نمی گنجم مثل زیبایی تو در کلمه، چه کار دارم به آرامش...؟
کاشکی در بغلت راه فراری باشد...
۹۷/۰۷/۳۰