جای تو خالی بود...
از این روزهای بیهوده:
جای طناب دار جای بوسه بر گردن
جای تو خالی بود وقت خودکشی کردن
جای تو خالی بود در تختی که خالی بود
در خانهای ویرانه که در این حوالی بود
جای تو خالی بود وقتِ بازجوییها
هی خون و استفراغ توی دستشوییها
هی واژه چیدن، بغض کردن، شیطنت کردن
از فرط سرمستی! به حافظ روی آوردن
افسانهها را دوره کردن در پی تغییر
تا شستوشوی عشق از خودخواهی و تقدیر
شک میکنم به هر خدای شاکی و غمگین
به اعتمادِ تو به هر تغییر از پایین!!
من دست خواهم برد به تقدیر انسانها
چیزی عوض خواهد شد از دیدِ من و آنها
چیزی که در تو سرنوشتم را رقم میزد
آینده و / حالِ مرا از من به هم میزد
چیزی که با گریه فراموشش نمیکردیم
آتشفشانی را که خاموشش نمیکردیم
اندوه لیلی از دل مجنون نخواهد رفت
کابوسهایت از سرم بیرون نخواهد رفت
هرچند دوری تو را طاقت نیاوردم
با این همه احساس تنهایی نمیکردم
بودی ولی مثل سیاهی در سفیدیها
در ناامیدیهای من... در ناامیدیها
هستی ولی دائم به فکر رفتنت هستم
یک ابر بغضآلود روی دامنت هستم!!
حس میکنم بغض تو را وقتی که میباری
وقتی که از من حال و روز بدتری داری
عُق میزنم روی شب و شعری نمیخوانم
پایان کار ما چه خواهد شد؟ نمیدانم!!
معشوق من زود آمدی و دیر خواهیکرد
با شعرهای سادهام تغییر خواهیکرد؟؟
باران شوم هرقدر... خاموشت نخواهمکرد
معشوق من هرگز فراموشت نخواهمکرد
در خانهای ویرانه که در این حوالی بود
جای تو خالی بود... خالی بود... خالی بود...
«جعفر حبیبی»