اولین شعری که برایت گفتم و تو را به گریه انداخت:
(با آخری چه میکنی؟)
قسم به غربت این میهمان ناخوانده
قسم به آن همه حرفی که در گلو مانده
قسم به اول قصه: نگاه ِ مرد به زن
به در ادامه ی یک هیچ، اتفاق شدن!
به روشنایی چشم تو در دل شب هام
به کورسوی امیدم به آخرین رؤیام
به گوش دادنِ فریادهای خاموشت
دویدن از همه ی دردها به آغوشت
به اشک های تو که جاری از سکوتِ من است
به چشم هام که درحالِ از تو سوختن است
به بغض واشده ی من در آخرین کلمه
به عشق... عشق، که ارزان شده برای همه
به آخرین اتوبوسی که در خیابان است
به چشمهات که در اختیارِ باران است
به دستهات که مثل ِ همه جوابم کرد
به زندگی که پس از مرگ انتخابم کرد
به شوق و دلهره های من از "تو را دیدن"
میان گریه و گریه یواش خندیدن...
به قهر و آشتی ما از آن ور گوشی
که از تمام خطاهام چشم می پوشی
به خستگی من از این سکوت اجباری
"به دوست داشتنم، بینِ دوستش داری"
"به دست های تو در آخرین تشنج هام"
به من که مثل تو تنهام، مثل تو تنهام
که عاشقت شده ام آه عاشقت شده ام
که عاشقت شده ام آه...عاشقت شده ام
جعفر حبیبی
پ.ن: باش تا صبحِ دولتم بدمد!! باش... باش...باش