بیا بگو بهم که میدونی فردا چه روزیه...
بگو که حس کنم هنوز زندهم
میدونی؟
دیگه هیچ صدایی اون شکلی نیست
بهم نفس برسون!
بیا بگو بهم که میدونی فردا چه روزیه...
بگو که حس کنم هنوز زندهم
میدونی؟
دیگه هیچ صدایی اون شکلی نیست
بهم نفس برسون!
مشکل از من بود. من نتونستم رنگی به زندگیت بدم. آره شروع همه ی ماجرا دست من بود. اولین نفس رو من کشیدم. من بودم که جون گرفتم از تو... اما دیگه ریش و قیچی دست توعه. دیگه این توئی که میبری و میدوزی. پایانش با توعه. تویی که جون میگیری، جون منو... میدونم حال خودت خوب نیست، میدونم دنیات سوخت و خاکستری شد، میدونم آرزوهاتو پر دادی رفت، فقط یه چیزی: امید رو از من نگیر. یک جایی از زمان منتظرت میمونم. شاید عاشق موندن اینجاها معنی پیدا میکنه. منو ببخش پس...
کشته ای مرا، نمی خواستی اگر می خواستم آنچه از بودن یک حس دیوانه وار، ترانه های خونین می سرود را... آتش گرفتم و ساعتی ننشستی هیچ جا هیچ وقت... برای رد شدن از راه های جنون که چیزی نیست پشت پوچی های دنیای غمگینم... پشت هیچ، هیچ ماند و بی قراری های یک دستِ بی سرپناه... می میرم برای همیشه می میرم پیش از آنکه این پوچی مسخره، این زندگیِ مرده،این حس دیوانه وار را از من بگیرد. احساس می میرد عقل می میرد آنچه از من می ماند رنج است و آنچه از تو من...