سلام دوستای وبلاگنویس. من تصمیم دارم شعرها نوشتهها و مطالبم رو بیشتر تو کانال تلگرامم منتشر کنم. اگه دوست داشتید منو اونجا هم همراهی کنید. کانال «گونههای ناهمگون». لطف میکنید اگر بخوانیدم. این هم لینک:
سلام دوستای وبلاگنویس. من تصمیم دارم شعرها نوشتهها و مطالبم رو بیشتر تو کانال تلگرامم منتشر کنم. اگه دوست داشتید منو اونجا هم همراهی کنید. کانال «گونههای ناهمگون». لطف میکنید اگر بخوانیدم. این هم لینک:
اونجایی که فرهاد میخونه: من دلم سخت گرفتهههست از این میهمانخانهی مهمانکُشِ روزش تاریک. حالم الان مطابقت داره با مکثهای بین ادای کلمه به کلمهی این آهنگ. برف رو پلی میکنم و خوابی که نمیاد رو آغاز میکنم. دلشوره، رفیق ناباب همیشگی اگه دست از سرِ قلبم برداره. دریغا که آدمی برای تخلیهی خودش تو چه سوراخسمبههایی باید فرو بره.
این بیت الان به ذهنم اومد. امیدوارم کامل بشه همینجا بذارم.
«داره شعرام از سرم میپره
تو رو جونِ خودت یه کاری کن»
وقتی قرار باشد تردیدها بر خواستهها چیره شوند، دلیل قانع کنندهای از درون متولد میشود، رشد میکند و احساسات جدیدی را تولید میکند. احساسات آدمی حتی در باب یک مسئله دائماً در تغییر و تکاملاند؛ طوریکه امروز احساسی داری که وجودش منقلبت میکند، اما ماهها بعد با آن احساس بیگانگی میکنی. برای من شعرها شواهد مکتوب این ادعا هستند. شعری که همین چندوقت قبل با عشق و اشتیاق آن را زمزمه میکردم، امروز انگار مال من نیست. اصلاً آن را به جا نمیآورم. از همینرو است که معشوق در من مدام دستخوش تغییر میشود، بیآنکه بدانم کدامشان خود واقعیِ آن دلبرِ بیبدیل است!
موقع بیخوابی
خواب عمیقم باش
وقتی که غمگینم
تنها رفیقم باش
من به تو محتاجم
دور نشو از من
خیلی دلم تنگه
حرف بزن لطفاً
حرف بزن با من
شعر بخون واسم
داره حروم میشه
اینهمه احساسم
باز دل بیتابم
با آتیشت ور رفت
شعلهتو کمتر کن
حوصلهمون سر رفت
یالا بریز بیرون
شوقِ تو چشماتو
آخ که چه شیرینه!
حرف زدن با تو
خوندنِ شعری باش
از لب خاموشم
حرف بزن با من
من سراپا گوشم
موقع بیخوابی
خواب عمیقم باش
وقتی که غمگینم
تنها رفیقم باش
«جعفر حبیبی»
همیشه رنج ها بهترین خاطرات ما را می سازند. رنج هایی که حاصل انتخاب های به ظاهر اشتباه ما هستند. رنج هایی که صادقانه دوستشان داریم بی آن که از آنها فاصله بگیریم. من و تو تصمیم گرفتیم که در رویا زندگی کنیم بی آنکه اسیر زمان باشیم. رویاهایی که اگرچه دور و اگرچه تلخ، زیبا هستند و مگر غیر زیبایی چه می خواهیم؟!
فاصله ها را کنار می زنیم و به عقربه ها خیره می شویم:
سیلی زدم به صورتِ در آینه کبود
خشکم زد از نگاهِ کسی که نبود و بود!
از صورتم که مرد شد و زن فرار کرد
[مردی که پای تلویزیون شعر میسرود]
از «زنگ میزدی به منِ آدمآهنی!»
هی تیر میکشید سرم، دود پشتِ دود!!
بوی خوشِ زن آمد و من... [فیلم قطع شد!
گم شد صدای آلپاچینو در صدای هود!]
من پشت سیم، گوش به زنگِ صدای زن
او مثل باجهی تلفن، خسته از شنود...
حرف از سکوت میزدم و داد میکشید
وقتی به سمت آینه میآمدم فرود
گفتم بایست بلکه زمان هم بایستد
او یک دقیقه ماند دقیقاً...! و رفت زود!
من ماندم و سکوت خودم توی آینه
من ماندم و دوباره همان جسم بیوجود
سیگار میکشیدم و سیگار میکشید
آغوش میگشودم و آغوش میگشود
■■■
تن دادم از خیال به یک فرضِ واقعی!
ساعت جلوی تلویزیون خواب رفته بود...
جعفر حبیبی
پاییز نود و هفت...
چهره ات را به خاطر نمی آورم
رجوع می کنم به آخرین سیگار
امّا تو هربار تازه ای
بی آنکه حفظت کنم در ذهنم
یعنی نمی توانم!
باید پیش از آن که ترکم کنی
سیگار را ترک کنم...
"ج.ح"
می گفت پدر که افتخار آورده
یک جفت پرنده از شکار آورده
این باغ بزرگ اگرچه پر رونق بود
چندیست فقط تبر به بار آورده
جعفر حبیبی
پ.ن: امیدی نیست؟
عشق مث سیگار میمونه. پک اولُ که زدی لذت بخشه. بقیه اش (اگه باشه) عادت و عادت و عادته... به قول خودم:
بعد یک پُک تمام خواهد شد
مثل سیگار انتها دارد...
در جهانی که من در آن هستم
عشق تاریخ انقضا دارد
________________________________
پ.ن: میتونین قبول نداشته باشین :)
غزل روزنه ایست برای فرار از شب هایی که بی خوابی امانم را می بُرد!
من از شلوغی دنیا خوشم نمی آید
از این همه دلِ تنها خوشم نمی آید
اگرچه خواهش بسیاری از تو داشته ام
از اعتراف زلیخا خوشم نمی آید
تو رفتی و شب و روزم پر از نبودن توست
از این همه شب یلدا خوشم نمی آید
از آن مسیر که رفتی_دلم که می گیرد
عبور می کنم اما خوشم نمی آید
خوشا به حال تو و عاشقانِ بعدی تو
از این قبیل پسرها خوشم نمی آید
به خاطر دل من به کسی نگاه نکن
ببند پنجره هارا , خوشم نمی آید
در انتظار کدامین بهار از پاییز
خوشم می آمد و حالا خوشم نمی آید؟
شروع شد غزلم با نگاه عاشقِ تو
تمام شد غزلم با خوشم نمی آید!
جعفر حبیبی
94/12/13
__________________________________________________________
پانوشت اول: برای دیگران شادی را میخواهم اما برای خودم غم.. را. غمی که با یک غزل تمام می شود!
پانوشت دوم: می دیدمِت , دست و پامُ گم می کردم!!
دست و پام پپیشکش! خودت کجایی که پیدات نیست؟!