نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

وقتی که غیرِ دیوار هم‌صحبتی ندارم

نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد

من همانم که مرده بود فقط
اندکی سالخورده‌تر شده‌ام

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۵ تیر ۹۸، ۱۵:۰۹ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)
  • ۵ اسفند ۹۷، ۲۲:۲۴ - ♕αяαмεsн♕ ...
    :)))
نویسندگان

سلام دوستای وبلاگ‌نویس. من تصمیم دارم شعرها نوشته‌ها و مطالبم رو بیشتر تو کانال تلگرامم منتشر کنم. اگه دوست داشتید منو اون‌جا هم همراهی کنید. کانال «گونه‌های ناهمگون». لطف می‌کنید اگر بخوانیدم. این هم لینک:

 https://t.me/Nahamgoun

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۴۱
جهان‌پریش

از اینکه به این طناب‌های پاره چنگ می‌زنم و هم‌چنان سقوطم رو احساس می‌کنم شرمسارم. از حسی که مدام در من تکرار می‌شه و نمی‌تونم به چیزی تبدیل کنم. نمی‌تونم ازش حرفی بزنم. و بدون کارکرد رهاش می‌کنم. از خودم که اینم، شرمسارم. نمی‌تونم بیان کنم. واقعاً عاجزم. خیلی دوست داشتم حداقل یه درصد پیشرفت به وجود می‌اومد که به احساس الانم تلاطم اضافه می‌شد. ذره‌ای تلاطم بیشتر. تا بتونم خودم رو بیرون بکشم از این خودداری بی‌دلیلِ پردلیل! با چیزایی که حدس می‌زنم بر وفق مرادم نیستن مواجه نمی‌شم و چیزهایی که می‌دونم نتیجه‌ی مثبتی خواهند داشت، به سراغم نمیان. یکی انگار نمی‌خواد. انگار قراره مدام این طناب پیچ‌وتاب بخوره. من مدام بچرخم و بچرخم. کاش ای کاش دستی منو بالا می‌کشید. دارم از عشق می‌گم. صدام شنیده نمیشه؟ یا در نمیاد اصلا؟ چی تو گلومه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۹ ، ۲۳:۰۰
جهان‌پریش

من کلاً ویژگی بارزم اینه که اگه تو حیطهٔ هنر به چیزی علاقه‌مند باشم، اطرافیانم رو ازش بی‌نصیب نمی‌ذارم و علایقم رو در معرض دید اون‌ها قرار می‌دم. همین چند وقت پیش یکی از دوستام رو علاقه‌مند به کوبریک کردم. یکی هم به هدایت. نامجو و داریوش و فروغ و براهنی و اینا رو که دیگه تو پاچهٔ همه کردم. و از اینکه یه آدم جدید رو اضافه کنم به مخاطب‌های اون هنرمند لذت می‌برم و اینو یه‌جور احساس وظیفه می‌دونم. اما مدتی پیش خیلی اتفاقی چند آهنگ از رامش گوش کردم و نه تنها به کارهاش حتی به خودش علاقه‌مند شدم و چندبار کارها و عکس‌هاش رو بروز کردم و پونزده روز پیش تولدش رو تبریک گفتم. امروز یکی از دوستام کاری ازش فرستاد و شروع کرد به تمجید از صداش که چقدر لطیفه و در عین حال گاهی مردانه‌س. مردانه و لطیف با هم! تاییدش کردم و توی دلم احساس شور و شعف داشتم که آخ‌جون یک مخاطب جدید برای رامش. از این به بعد لذت شنیدن آهنگهاش رو با هم تقسیم می‌کنیم. اما بر چرخ بی‌دین لعنت، ساعتی هم نگذشت که خبر فوت رامش رو توی وحیدآنلاین دیدم. زبونم لال شد و فقط اشک ریختم. از اینکه در آخرین روز زندگیش بی‌اینکه بدونم نشستم کنسرتاشو نگاه کردم و یکی دیگه رو بهش علاقه‌مند کردم اما اون همون روز تو غربت سکته کرد و مرد‌، احساس خوبی نداشتم. یادم نمیره موقع تماشای اجراش، چقدر قربون صدقه‌ش رفتم و چقدر به صداش افتخار کردم. چقدر فحش و لعنت فرستادم که این‌همه هنرمند خاموش شدند و راهی غربت. وقتی خبر مرگش را شنیدم از این متافیزیک هم بیزار شدم. این نامفهومِ لعنتی که هر از گاهی مشغول آزار روحی منه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۳:۴۹
جهان‌پریش

قالب وبلاگ رو عوض کردم شاید فرجی شد و خوب‌تر نوشتیم و بیشتر میل به اینجا پیدا کردیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۴:۴۹
جهان‌پریش

نمی‌دونم چرا از اون وقتی که تصمیم گرفتم تو کانالم بنویسم بیشتر تا اینجا، این‌قدر بازدیدای اینجا پایین اومده. قبلاًها هم شور و شوق کم بود الان دیگه واویلاست. نه کسی چیزی می‌نویسه، نه کسی چیزی میگه. همه‌مون رفتیم. نه حرفی، نه گله‌ای، نه داستانی، نه شعری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۴:۲۹
جهان‌پریش

 

در زبانِ سیاسیِ آن زمان، کلمهٔ «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی به کار می‌رفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیست به همهٔ کمونیست‌هایی که به دار کشیده می‌شدند الصاق می‌شد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم بر زمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند؛ بنابراین کیفر مناسب‌شان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند!

• «میلان کوندرا - کلاه کلمنتیس»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۴
جهان‌پریش

بارها شده در میان دوستان حقیقی یا مجازی‌ام این حرف‌ها را بشنوم یا بخوانم که چقدر فلانی مزخرف می‌گوید، اباطیل می‌نویسد، پست و استوری چرند می‌گذارد، چقدر شوآف می‌کند، چقدر تصنعی‌ست، چقدر حال‌به‌هم‌زن است، ای کاش توییتر نصب نمی‌کردم، کاش این یارو چسناله‌هایش را ببرد در اینستاگرام بریزد. مگر اینجا خانهٔ خاله‌اش است که راه‌به‌راه پرت‌وپلا می‌بافد، عکس‌های مسخرهٔ دونفره‌اش را می‌گذارد، پز ماشینش را می‌دهد، می‌خواهد بگوید من شاعر و فیلسوفم و چپ‌ و راستِ ما را هرزه می‌کند!

«البته اعتراف می‌کنم که گاهی خودم هم این‌ها را می‌گفتم و می‌گویم.»

اما واقعاً ایراد کار کجاست؟ آیا واقعاً یک صفحهٔ مجازی کوچک چیز زیادی‌ست که یک نفر از دنیا بخواهد؟ آیا در دنیای مجازی قرارداد یا قانونی وضع شده که افراد و نوشته‌ها را از نظر کیفیت دسته‌بندی کند؟ چه اصراری‌ست که وقتی نشریات کسی را دوست نداریم باید دنبال‌کننده، خواننده و بیننده‌اش باشیم؟ این چه مرضی‌ست که در این فضا رسوخ کرده و کم‌کم و رفته‌رفته وارد خلق و خوی ما شده! این چه تعارفی‌ست که با هم داریم. چرا افراد را به چشم یک عدد و لایک می‌بینیم؟ پیش خود می‌گوییم حالا اشکالی ندارد بگذار اباطیل ببافد و من بخوانم و مغزم را پر کنم، او هم در ازای آن مرا می‌خواند و لایکم می‌کند و خوبیم و خوش و مهربان. چرا اصرار داریم الکی الکی دورمان پر از آدم باشد در حالیکه آن‌قدر در سادگی و یکنواختی زندگی غرق شدیم که اصلاً تحمل شنیدن و خواندن خیلی حرف‌ها را نداریم. عزیز من، دوست من، رفیق‌جان، فالور من، همسایهٔ مجازی، برای خودت بنویس. اگر حرف تازه‌ای زدی و کسی دوست داشت دمت گرم. انتظار بیهوده هم نداشته باش. از کسی هم خوشت نیامد دنبالش نکن مرض که نداری!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۳:۱۷
جهان‌پریش

این‌که تو نوشته‌هام غلط تایپی زیاد شده ولی برنمی‌گردم که اصلاحشون کنم، نشان از ناامیدی این روزهام می‌ده. این‌که هر چی به ذهنم اومد رو می‌نویسم و اصلاً تلاش نمی‌کنم بر تاثیر کلام بیفزایم!‌، این‌که چون بیکار و تعطیلیم به خاطر این کرونای بی‌پدر، تمام حالات و احساساتم رفته سمت غم و مشخص می‌شه که مود عادی‌مون یعنی وقتی سرمون شلوغ نباشه، بیمارستان و خوابگاه و دوستا نباشن، گوشه‌ی خونه باشی، همیشه و همیشه دلگیر بودن محضه. این‌که نمی‌دونم واقعاً از چی دلخورم در حالی‌که همه‌چیز تو همون حالت سابقه. اینا همه‌ش یعنی ناامیدی تو ناخودآگاهم رسوخ کرده. اما چون‌که قبلاً سرم شلوغ بوده متوجه نبودم. اصلاً همین‌که میام وبلاگ و چیزی می‌نویسم یعنی خیلی وضعیت ملال‌آوره و من فقط دارم سرم رو گرم می‌کنم. وگرنه که این‌جا کویر سوخته‌ای بیش نیست و گوشی و چشمی با کس نیست. خلاصه خیلی سرمان خالی‌ست، دلمان پر است، آب هم قطع است و مدیریت هم هم‌چنان عصبانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۲
جهان‌پریش

 

تمام روحم به شیشه‌ای بدل می‌‌شود و از شدت نازکی، سرانگشتی را می‌طلبد. در صدای الهه اشک می‌ریزم و در این واژه‌ها که جاری می‌شوند از تمام روحم، غرق می‌شوم. گویا این سنگینی هرگز رهایم نکند. آه چقدر هر چیزی که اثری از تو دارد این‌قدر ساده در قلبم رسوخ می‌کند. مغزم این تلنگر را درمی‌یابد و این پیام مبهم فاصله‌ای کوتاه را طی می‌کند تا آنجا. آنجا که فقط به تو اختصاص دارد. همان لحظه قلبم تپیدن را جدی‌تر ادامه‌تر می‌دهد. مثل یک زندانی امیدوار. مثل دیوانه‌ای که سر به قفس می‌کوبد. آنگاه تلاش می‌کند تنی که یخ کرده را گرم کند. جسمم آرام نمی‌گیرد. سیل پیام‌ها در سرم طغیان می‌کنند. از مغزم بیرون می‌زنند و هستی‌ام را فرا می‌گیرند. و تو را در بر می‌گیرند. شیشه‌ی نازک چشم‌هایت را می‌بوسند و به طواف مغزت می‌روند. به همان‌جا که مربوط است به من. و قلبت... و تمام تنت... هستی را گرم می‌کنند. و من گرم می‌شوم. و آرام می‌شوم. حرفی نمی‌زنم. فقط اشک ریختن را ادامه می‌دهم و تو را، که خیال جدیدی برایم ساخته‌ای.

آه از رفتگانِ احتمالی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۳۳
جهان‌پریش

«ابتذال در ترانه چه شکلی‌ست؛ بررسی دو ترانه از رامش و چاوشی برای رفع ابهام»

می‌دانیم که ترانه گوش کردن روزانه‌ی ما بستگی به موقعیت‌های مختلفی دارد که در زندگی تجربه می‌کنیم. احتمالاً ترانه‌ای که قبل خواب گوش می‌کنیم با ترانه‌ای که توی ماشین، قدری متفاوت است. یا ترانه‌هایی که در موقعیت‌های مختلف عشق تجربه می‌کنیم با هم فرق دارند. برای همین بهتر است اگر قصد مقایسه داریم دو ترانه را در شرایط یکسان عاطفی‌شان مقایسه کنیم. اما اول از همه «ابتذال» واقعاً چیست؟ آیا ابتذال همان به کاربردن سطحی کلمات و مفاهیم است؟ یا استفاده از اصطلاحات عامیانه و کوچه‌بازاری؟ یا استفاده‌ی صریح از کلمات برای رساندن سریع منظور؟ یا مثلاً پرداختن به موضوعاتی مثل سکس، مواد مخدر و امثالهم؟!
من می‌گویم قطعاً نه. اول از همه باید ببینم ترانه‌‌ای که گوش می‌کنم زبان خاص خودش را دارد یا نه. مهم‌تر از آن، آیا کاربرد آن در جای درستی است؟ آیا کلمات توی ذوق نمی‌زنند؟ لحن خواننده به‌جاست؟ آهنگ و تنظیم و ملودی با ترانه سازگارند؟ اگر بله، پس موضوع ترانه هر چه می‌خواهد باشد. کلمات و مایحتوی هر چه باشد، این ترانه مبتذل نیست. بوی پهن خالص ارجح است به ترکیب گلاب و پهن!

حالا برویم سراغ دو ترانه‌ی نسبتاً معروف؛ اولی ترانه‌ی «دیوونه» به خوانندگی چاوشی و ترانه‌سُرایی پدرام پاریزی:
با شروع هر آهنگی ما حدس می‌زنیم که با چه ترانه‌ای روبه‌رو خواهیم بود. در این ترانه‌ی مبتذل اما این‌گونه نیست. شروع آهنگ خبر از زبان فخیم‌تری می‌دهد. همان‌جا که چاوشی با لحن غمگین می‌خواند: «دوس دارم نگات کنم تا که بی‌حال بشم...» متوجه خواهیم شد چه فاجعه‌ای در انتظار است. کلمه‌ی «دیوونه» را طوری ادا می‌کند که انگار دارد عشق از دست رفته را نفرین می‌کند. در لحن، خبری از ناز و نوازش معشوق نیست. در فاجعه‌ی بعدی با همان لحن غمگین و خیلی جدی معشوقش را «لعنتی» خطاب می‌کند: «لعنتی صدام بزن!». اما اما اما فاجعه‌ی بزرگ؛ می‌خواند: «تو حصار بغلت زندگی به کاممه» اوکی! «همه‌چیت مال منه! سندش به ناممه!»، همین‌قدر سخیف و مبتذل. اگر این بیت را شهرام شبپره یا سندی در سبک خودشان می‌خواندند مشکلی نبود. اما این لحن، این صدا، این حجم عشق و این توصیف از معشوق؟ که سندش به نامت باشد. مگر ملک شخصی است؟ از حق نگذریم بیت «وقتی می‌خندی برام خونه آفتابی می‌شه / گلدونا گل می‌کنن آسمون آبی می‌شه» واقعاً در این آهنگ به‌جاست و خوب نشسته. به‌خدا راضی بودم از اول تا آخر آهنگ همین‌جا را می‌خواندی آقای چاوشی.

اما ترانه‌ی بعدی که زبانش به گونه‌ای ا‌ست که شاید یک‌درصد ما را به شک بیاندازد، اما اصلا این‌طور نیست، ترانه‌ای است از شهیار قنبری و آهنگسازی بابک افشار و صدای ملکوتی رامش. آهنگ که شروع می‌شود حدس شما درست است که با چه ترانه‌ای روبه‌رو هستید. نام ترانه، ریتم آهنگ و صدا و لحن شیطنت‌آمیز رامش؛ همه‌چیز گویاست. و هر چه را که باید در خود دارد. اما جدای از این هماهنگیِ جذابِ همه‌چیز، ترانه‌ی زیبای این اثر است. استفاده از کلماتی مثل دریا، پولک، رنگین‌کمون، گل یاس، شاپرک، پریا، ماهی و... همه و همه از لطافت معشوق می‌گویند. در ترجیع‌بند فوق‌العاده‌ی آن خنده‌های معشوق جامِ طلاست که خواهش عاشق از معشوق این است که آهسته برود و آهسته بیاید؛ منتها در لحن خودش. اما زیباترین نکته‌ی ترانه: در جایی می‌گوید: «ای که از رنگین‌کمون نگاهات، پولک رنگی می‌ریزه تو هوا» چقدر زیبا و ملموس است. و در ادامه و انتها می‌خواند: «یه‌روزی با تورِ بی‌رنگ نِگام، می‌گیرم ماهیِ عشقو از چشات»؛ همین دو قسمت از ترانه کافی‌ست که با تمام وجود تعصب این ترانه را بکشم. همین!

جعفر حبیبی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۸
جهان‌پریش

من با لباس دژبانی 

سُست و بی‌طمع

از میانِ مردمِ مست می‌گذّرم

سر را به چه می‌افشانی ای مردِ بی‌ولع؟

مهم نیست

می‌گویم و می‌گذّرم...

 

«محسن نامجو»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰
جهان‌پریش

شاید عشق این‌روزا هفتاد درصد از مغزمو اشغال کرده باشه؛ اما نتونم حتی یک درصدش رو به کار بکشم. مثل اینه که صرفاً یک مسیر تودرتو رو بری و برسی به نقطه‌ی اول. اول که نه؛ نقطه‌ای که هیچ اثری تو دنیای قابل لمس نداشته باشه. هیچ نقشی هم حتی. پنج‌تا حس، اسیر یه حس سردرگم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۰
جهان‌پریش

دل صبوری که نداره آی نداره

تاب دوری که نداره آی نداره

شب شب شب که نذاشتی خواب نذاشتی برام

[اتاق را غرق دود می‌کند...]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۰
جهان‌پریش

 

دلم تنگه پرتقال من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۴
جهان‌پریش

اون‌جایی که فرهاد می‌خونه: من دلم سخت گرفتههه‌ست از این میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کُشِ روزش تاریک. حالم الان مطابقت داره با مکث‌های بین ادای کلمه‌ به کلمه‌ی این آهنگ. برف رو پلی می‌کنم و خوابی که نمیاد رو آغاز می‌کنم. دلشوره، رفیق ناباب همیشگی اگه دست از سرِ قلبم برداره. دریغا که آدمی برای تخلیه‌ی خودش تو چه سوراخ‌سمبه‌هایی باید فرو بره.

این بیت الان به ذهنم اومد. امیدوارم کامل بشه همین‌جا بذارم.

«داره شعرام از سرم می‌پره

تو رو جونِ خودت یه کاری کن»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۰۰:۴۱
جهان‌پریش

 

وقتی قرار باشد تردیدها بر خواسته‌ها چیره شوند، دلیل قانع کننده‌ای از درون متولد می‌شود، رشد می‌کند و احساسات جدیدی را تولید می‌کند. احساسات آدمی حتی در باب یک مسئله دائماً در تغییر و تکامل‌اند؛ طوری‌که امروز احساسی داری که وجودش منقلبت می‌کند، اما ماه‌ها بعد با آن احساس بیگانگی می‌کنی. برای من شعرها شواهد مکتوب این ادعا هستند. شعری که همین چندوقت قبل با عشق و اشتیاق آن را زمزمه می‌کردم، امروز انگار مال من نیست. اصلاً آن را به جا نمی‌آورم. از همین‌رو است که معشوق در من مدام دست‌خوش تغییر می‌شود، بی‌آن‌که بدانم کدام‌شان خود واقعیِ آن دلبرِ بی‌بدیل است!

موقع بی‌خوابی
خواب عمیقم باش
وقتی که غمگینم
تنها رفیقم باش

من به تو محتاجم
دور نشو از من
خیلی دلم تنگه
حرف بزن لطفاً

حرف بزن با من
شعر بخون واسم
داره حروم میشه
این‌همه احساسم

باز دل بی‌تابم
با آتیشت ور رفت
شعله‌تو کمتر کن
حوصله‌مون سر رفت

یالا بریز بیرون
شوقِ تو چشماتو
آخ که چه شیرینه!
حرف زدن با تو

خوندنِ شعری باش
از لب خاموشم
حرف بزن با من
من سراپا گوشم

موقع بی‌خوابی
خواب عمیقم باش
وقتی که غمگینم
تنها رفیقم باش

«جعفر حبیبی»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۹
جهان‌پریش

 

دلبر گفته بودی که از شروع دوباره‌ی قصه می‌ترسی. یادم آمد و دلتنگی بعدِ دو نصفه‌شب نگذاشت خود را بخوابانم. بگذریم! گفتی شروع. مگر قصه‌های بیرون آمده از متن زندگی، از پستی‌ها و بلندی‌های لعنتیِ عشق، اول و آخر دارند؟ لابد قصه برایت تمام شده است. قصه‌ای که مرا خوابانده، فریفته، نابود کرده. هر لحظه در من شروع می‌شود و قبل از آن که یک‌جوری خود را خلاص کنم از دست فکرهای بی‌پایان، چندسال پیرم می‌کند. یک مرده‌ی هزارساله‌ام در میان تندبادِ ناملایمات زندگی. در کوچه باد می‌آید، این ابتدای ویرانی‌ست... آن‌روز هم که دست‌های تو ویران شد، در کوچه باد می‌آمد. آه دلبر! به ویرانه‌هایم نگاه کن. نگاه کن که هر تکه‌ام زبان عشق گشوده‌اند و شعر می‌خوانند به امید آشنا شدن با دست‌های تو یک‌روزی. یک‌روز که چشم‌های تو را از روی شعرهای من خواهند شناخت، مردمِ بی‌لبخند. آن‌چشم‌ها که از ادامه‌ی تاریکِ رابطه می‌ترسیدند؛ از این زمان خسته‌ی مسلول. آن‌چشم‌های منطقی که قبل افتادن به چاه دیوانگی، فاصله‌ی عشق و جنون را می‌سنجند. آن‌چشم‌ها که از تغییر می‌ترسند و دل به پایداری آیینه‌های بی‌ثبات سپردند. آه دلبرم! می‌بینی چطور وسط حرف‌ها به جاده‌خاکی شعر می‌زنم؟! خلاصه من را ببخش و فکر کن که حضورم، شروع هیچ قصه‌ای نیست. فقط ادامه بده. مرا ادامه بده. مرا دوباره ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ببوس و ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ببوس و با تمام وجود... لااقل توی خواب...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۳
جهان‌پریش

شاید نخواد اونی که عاشقشه رو از دست بده، حتی اگه نخواد به دستش بیاره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۵۰
جهان‌پریش

فکر این که در یک جهان کاملاً واقعی، به صورت کاملاً خیالی می‌خواهمت.

فکر این که موقع دلتنگی آخر شب کاملاً بالشم را در آغوش می‌گیرم.

فکر این که مثل آدم‌های معمولی اشک می‌ریزم و به چیزهای معمولی فکر می‌کنم.

فکر این که در یک شرایط طبیعی، موقع خداحافظی، صفحه‌ی موبایلم از قطره‌های باران خیس می‌شود؛ طوری که آخرین جمله خوانا نیست. «خدا.....ظ»

فکر این که تو یک گوشه از مغزت را اختصاص دادی به فرار از خاطرات.

فکر این که هر از گاهی به این فکر می‌کنی که من به چه موجود خارجی‌ای پناه می‌برم وقتِ بی‌قراری.

فکر این که آدم‌های جدید را با من مقایسه خواهی کرد.

فکر این که آدم‌های جدید را چگونه بکُشم.

فکر این که اکسیژن کجا را تنفس می‌کنی.

فکر این که اکسیژن کجا را تنفس کنم.

فکر این که چرا در یک جهان عادی و واقعی، به صورت غیرعادی و عجیب وارد دنیای من شدی و خیلی ساده و عادی خارج.

فکر این که در عین پیچیدگی‌، چقدر همه‌چیز ساده و پیش‌پاافتاده هستند مثل همین متن، مثل همین گفتار، مثل همین نوشتار، مثل من، مثل تو، مثل چشم‌هایت. آخ چشم‌هایت...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۰
جهان‌پریش

کاش آن‌ قطره‌های باران را پاک نمی‌کردم...

تلنگری می‌خواهم برای ریزش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۶
جهان‌پریش

 

با زمین و زمان و مضمونش

حرفت این بود و هست:

استفراغ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۷
جهان‌پریش